روز حسرت
بی هیچ مقدمه ... بی هیچ حرفی ... ناچار از درد ... دردی که فقط با خ.دش درد میاره ...
دردی که ترس از بیهودگی عمرم رو بهم گوشزد میکنه ...
خدایا شرمندتم!
دیشب تو بحبوحه ی عروسی دختر عموم تو تهران به عموم گفتم عمو خیلی دلم میخواست باهاتون حرف بزنم گفت خب باشه من میشینم اینجا تو حرف بزن نشستیم بیرون گفتم سوالام یادم نمیان شما یه چیزی بگین. گفت : هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند ...
خدایا شرمندتم!
چه قدر دلم میخواست نور باشم و روشن کنم برای بنده هات راه رو ...
اما حالا میبینم نور که هیچ حتی از نور هم دور هستم ... مثل اینکه گاهی خوم میخوام یا میخواد که از نور دور باشم تا ....
منی که با خوندن دو رکعت نمازی که وسط عروسی میخونم و سرخوش از اینکه بندگی کردم و شنیدن اون حرف از عموم .... میفهمم خیلی کوچیکم! کوچیکم ...
بی هیچ حرفی با این همه شرمندگی خدایا شرمندتم!
همین که ت. از دلم آگاهی کافیه برام!