7 سال بود با پدر بزرگم اینا زندگی میکردیم اونا طبقه پایین ما طبقه دوم سوم هم خالی؛ یه محله خوب با همسایه های متشخصی که همه شون دکتر بودن! کوی استادان
یه چند باری اینطور کارا رو کرده بود فکر نمیکردم با ماهم اینطوری بکنه
طبقه سوم بودم یهو یه صدایی شنیدم مث اینکه یخچال بیفتد
رفتم پایین دیدم داره داد میزنه مامانو صدا زدم دیدم نیست فائزه گفت پایین
رفتم پایین دیدم پدربزرگم با مادربزرگ داره دعوا میکنه بعد دیدم یه صدای گریه میاد فکر کردم مامان جونه رفتم دیدم مامانم داره گریه میکنه از حرصم برگشتم به پدربزرگم گفتم خجالت بکشین!!
اولین بار نیست هر وقت ما میگفتیم پایین شروع میکرد به مادربزرگم بدو بی راه میگفت
بعد من اومدم بالا یهو دیدم یه نفر داره جیغ میکشه رفتم پایین دیدم پدربزرگم مادرم دراز کرده داره خفه ش میکنه!!! وای خدا تلفن پرت کردم رفتم بالا به فائزه گفتم زنگ بزن خاله و دایی بیان فوری
میله پله رو برداشتم رفتم پایین برگشتم بهش گفتم خیلی خری!!
اومدم بالا که خاله اینا اومدن بعدش دلیل بعدشم بابا
احساس میکنم مشکل روانی داره دیوونه ست باید بره رای
به خودم میگم دست خودش نیست هی شکی بچه شو خفه نمیکنه
وقتی صحنه آدم میاد دلم میخواد با طناب ببندمش فقط با مشت بزنم تو شکمش بیشعور عوضی
امروز آزمون دادم درصدام خیلی بد شدن گند همه ش اون لحظه یادم میاد
مامان دستش شکسته!وای خدا از جام نمیدونم پا شم دلم میخواد فقط گریه کنم
واقعا نتونستم تحملش کنم برا همین اینجا نوشتم