حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

کلمات کلیدی

آخرین مطالب

  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۹ کتاب
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۴۹ ترم 4

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه طوری شدم، کلا گریه م نمیاد! همه ش میخندم!

پریشب مهسا یه فیلمی نشون داد که البته خودشم نمیدونست چیه! بعد یهو دیدم دو تا از بچه ها بدجوور دارن گریه میکنن!

گرفتم نگاه کردم،اما هیچ چیزی در خودم حس نکردم!

تو اون لحظه فقط خنده م میومد! یاد مهدیه افتادم که میگفت وقتی بابام دعوام میکنه خنده م میگیره و اونقد میخندم آخرش بابامم میخنده!!

آخه یه بار کلاس شیمی بودیم بعد برا اینکه لج استادرو دربیاریم فقط حرف میزدیم و میخندیدیم! آخه اصلا استاد خوبی نبود! هروقتم ازش سوال میپرسیدم باید 600 بار بهش توضیح میدادم سوالمو!!! بعد برگشت طرف ما یه اخم کردو دعوامون کرد! مهدیه هم رفته بود پست من فقط میخندید!تو اون لحظه دلم میخواستم با آرنجم یکی بزنم تو دهن مهدیه! ولی متاسفانه واسم مقدور نبود!

یادش به خیر! دلم واسه فاطمه نوروزپور و مهدیه تنگ شده! چه قد تو کلاس خنگ بازی درمیاوردیم!


از اینایی که میرن مراسم عزاداری و آه و ناله میکنن و از ته دل گریه میکننو ... اصلا درک نمیکنم!

که شبشم میان با یه دختر درباره ... حرف میزنن! اینا بیچاره مون کردن،اینا بدبختمون کردن،بی آبرومون کردن،انسانیتو بردن زیر سوال!

من هنوز که هنوزه این واقعه رو طوری نفهمیدم که برای از دست دادن ارزش هاش گریه کنم!


با دو تا از هم اتاقیام دیشب رفتیم دانشگاه امام صادق.سخنرانی بود بعدشم عزاداری.که تاآخرش من فقط یخ زدم!!دوستم از اولش شروع کرد به گریه!اما من ... واقعا نمیدونم چرا اینطوری شدم!به هیچی واکنش نشون نمیدم! احتمالا مثل اون بچه هه تو دنیای سوفی شدم که وقتی ماشین باباش میترکه و باباش سیاهِ سیاه میشه خیلی بی تفاوت نگاه میکنه در صورتی که مامانش وقتی باباهه رو میبینه جیغ میزنه!چون بچه هه ذهنش تمیزه و سیاه شدن صورت باباش واسش غیر عادی نیست!البته عاشورا رو که با سیاه شدن صورت بابا نمیشه مقایسه کرد! ولی خب من مثل اون بچه شدم! :) تا یه سال پیش خیلی دلم هوای عاشورا و ماه رمضونو و ... میکردا ولی امسال کلا شدم ملحد!


تازگیا این آیه واسه م شده زندگی: الَّذی جَعَلَ لَکُمُ العَرضَ فِراشاً و السَّماءَ بِناءً و اَنزَلَ مِنَ السَماءِ ماءً اَاَخرَجَ بِه من الثَّمَراتِ رِزقاً لَکُم فلا تَجعَلوا لِلّه اَنداداً و اَنتُم تَعلَمون(22،بقره)

سر سجده بهترین آیه ایه که میشه به یاد آورد ....


پریشب زهرا گفت داداش من قدبلنده،زیاد خوشگل نیست،دیپلمه،عشقی میره سرکار، خونه هم ما واسه ش جور کردیم، بداخلاق نیستا ولی اگه بد کنی ،بد،بد میبینی!!! گفتم زهرا جان مطمئن باش من قبول میکنم چون خواهر صادقی مث تو داره!! و حتما هر دختری که خواستی معرفی کنی حتما اینارو بهش بگو!!! به زرس قاطع و قطع به یقین قبول میکنه زنش بشه!!! گفت :روزای اول اصلا ازت خوشم نمیومد چون لهجه داشتی و خیلی تو خودت بودی! ولی الآن خیلی دوسِت دارم ... بچه ها من لهجه دارم؟! :((( 

بهم گفت تو دختر خوبی هستی.

گفتم یعنی چی؟؟ گفت:

_مومن، استوااار(!)،زنِ زندگی(!) و ...

_ چطوری این چیزارو فهمیدی؟! والله من که همچین چیزایی تو خودم نمیبینم! 

 _فقط سرت خیلی تو لپتاپته!

چرا با فاطمه قرار میذاری با من نمیذاری؟! چرا همش به اون زنگ میزنی،اس میدی؟

(الآن تو اتاق وقتی زهرا هست من زیاد با فاطمه بگو بخند نمیکنم. نمیخوام حساس شه! من فکر نمیکردم وقتی با زهرا شوخی میکنم ازم ناراحت نمیشه! ریحانه ایضا!اما میشه. الآن فقط با فاطمه خیلی راحتم و میگم میخندم و هرچی بارِ هم دیگه میکنیم نه من ناراحت میشم نه فاطمه! دقیقا مثل فائزه!)

_ فائزه رو بیشتر دوس داری یا من؟! میگم زهرا جان من 15 ساله با فائزه دارم زندگی میکنم بالاخره باید یه فرقایی باشه، اما توام خوبی،خوشم میاد ازت!

(فقط امیدوارم زهرا این پستو نبینه! چون منو به دو نصف تقسیم میکنه!)


دلم واسه فائزه خیلییییییییییییییییییییییی تنگ شده! دلم میخواد گازش بگیرم! مامان میگه فائزه هرشب ازمون میخواد بریم پیشش رو تخت تو بخوابیم!میگه من تنهام یکیتون بیاین اینجا! در صورتی که ما سه ماهه رفتیم خونه تازمون و تو خونه قبلی اتاقامون جدا بود.دلم رادین و میخواد! فک کنم الآن یادش رفته منم هستم! هروقت میومد خونمون باطی باطی میکرد!


با فاطمه و ریحانه و مهسا درباره شخصیتای همدیگه حرف زدیم.مهسا نگفت.میدونم یه چیزی تو دلش درباره من هست نمیخواد بگه!. ریحانه و فاطمه گفتن از طرز فکرت خوشمون میاد! ریحانه ام گفت دوس دارم تو هر موضوعی نظرتو بدونم! در صورتی که فک میکردم ریحانه از حرفای من خوشش نمیاد!! خدایا ممنون از شفاف سازی!ازشون پرسیدم بدی چی؟! فاطمه گفت هیچی ندیدم! گفتم: حالا اولشهه بذار،بذاااار یه ذاتی نشونت بدم جیگرت حال بیاد! :d


بچه های کلاسمونم میگن دوست داشتنی هستی! و من بدم میاد از این صفت! احساس میکنم خیلی ساده م،احساس میکنم نسبت بهم حس ترحم دارن، یه احساس خیلی زشتِ وصف ناپذیر!


همه بچه ها امروز میرن اما من یکشنبه کلاس دارم و مجبورم بمونم یکشنبه برم!خدا این یکی تنهاییمو به خیر کنه! دفعه پیش حداقل بی تی بودش!! اما الآن اگه دوباره مثل دفعه پیش همه مرد باشن فقط من دخترم تو اتوبوس!

گلبرگ
۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

میروم ...

رفتنم را غمی نیست ...

از خیابان شلوغ آدم ها گریزی میزنم به به کوی تنهایی ....

رفتنم را غمی نیست و من در برزن نیستی گم میشوم ...

آری غم هارا غمی نیست!...

گلبرگ
۰۵ آبان ۹۳ ، ۲۳:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

http://www.aparat.com/v/ZK6Xs

گلبرگ
۰۴ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر