حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

کلمات کلیدی

آخرین مطالب

  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۹ کتاب
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۴۹ ترم 4

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

۱۰ مطلب با موضوع «خاطراتم» ثبت شده است

خدایا تو چه خوبی ...

خودت میدونی من قصدم اینه یه زندگی مفید داشته باشم تا موقعی که کتاب زندگیم بسته میشه حداقل دو سه صفحه ای توش نوشته شده باشه نه اینکه فقط جلد داشته باشه!

یادمه تو پست این چه زندگی ایه؟ گفتم دوس ندارم اطرافم آدمای بیخود باشن! فکر میکنم این ماجرا قبل جوابای کنکور بودش.الآن که اومدم اینجا چه قدر راحت دارم زندگی میکنم ... دیگه دغدغه ی مهمونیای اونجارو ندارم،دغدغه ی کارای بیخود اونا،دغدغه ی چطور رفتار کردن با اونا،واسه خودم زندگی میکنم و هیشکی بهم گیر نمیده! وقتی دلم میخواد تنها باشم،وقتی دلم میخواد با کسی حرف نزنم،وقتی دلم میخواد کتاب بخونم،تاااازه انقدرم وقت دارم که با آرامش درسامو بخونم! خدایا شکرت که خلاصم کردی از اون جهنم دره .... درسته سختیایی داره ولی آرامشش به همه چی می ارزه ...


از دور مسابقات جهانی والیبال حذف شدیم! :دی 

یه مسابقه گذاشته بودن بین دانشکده ای! هرکی دوتا باخت داشت حذف میشد.هرچند همگروهی های من یکیشون تربیت بدنی بود،دوتاشون صنایع و منم فیزیک!زمین رو هم کوچیک کرده بودن و تیم های 4 نفره بودیم.ما که حذف شدیم اما هنوز تمرین ها ادامه داره.اگه برا تیم انتخاب نشم میرم یه ورزش رزمی رو ادامه میدم.مثلا کاراته یا تایچی!


دوشنبه قرار بود برم از جهاد اسپیکر بگیرم برا کلاس زبان! ولی یادم رفت! :( دوشنبه ها واقعا سرم شلوغه!مخصوصا این مسابقات جهانی والیبال(!)هم که بود دیگه بدتر! :دی امیدارم امروز که میرم ازشون بگیرم بهم بدن.بچه ها میگفتن سخته اما من سختی نمیبینم خداروشکر.تو کلاس فقط حرف میزنیم.همه میتونیم انگلیسی صحبت کنیم ولی من من داریم.تازه من دایره لغاتمم خوب نیس.


هفته پیش رفتم کتابخونه مرکزی کتاب گرفتم! خیلی ذوق کردم! :دی آخه روش کتاب دادنشون خیلی باحاااال بود.خدایا دلمو شاد کردن دلشونو شاد کن :دی

گلبرگ
۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۹:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

بازم من رفتم خونه عمو اینا و یه مفهومی رو یاد گرفتم!

عموم گفت:وقتی یکی ازت خواستگاری میکنه باید به دلت بشینه ...

پر علامت سوال میشم 

ادامه میده: باید ببینی این به دل نشستن هوسه یا عقلانی ه!

علامت سوالا دارن از ذهنم میرن 

از کجا بفهمیم عقلانی ه یا هوسه؟

عقلانی اینه که ببینی از روش زندگیش خوشت میاد،از فکارش،شخصیتش! 

الآن کاملا روشنم!


من اشتباهی میفهمم طرف افکارش خوبه،اشتباهی میفهمم شخصیت خوبی داره، اشتباهی متوجه خوب بودن روش زندگیش میشم!

برا همین اجازه میدم پدرم به جای من عاشق شن!   تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید


گلبرگ
۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

نسبت به کلمه ی برنامه آلرژی دارم ولی مجبورم میفهمی مجبورم ....(یاد اون عکس سعید معروف افتادم که ستشو زده بود زیر چونه شو کلاه سوییتشرتشو گذاشته بود رو سرش و یه اخم کوچولو هم کرده بود بالاش نوشته بود: خسته ام میفهمی خسته! هه)

اومدنم به خوابگاه زندگیمو خیلی خیلی تغییر داده!خیلی مستقلتر شدم.(طوری تربیت شدم که به شرایط سخت زود انس میگیرم.شاید هم مربوط به تربیت نباشه.به هر حال خدایا ممنونم.)

ویژگی های خوب بو بدم رو تشخیص میدم میتونم بدهارو تغییر بدم نسبت به ظرفیتم!ذهنم طوری شده که اغلب چیزایی رو که میبینم میتونم تحلیل کنم و نتیجش رو به ذهنم بسپارم و ازش استفاده کنم تو موقیتای مختلف.تصمیم گرفتم درباره مقام زن و برنامه هایی که باید انجام بده مطالعه کنم و بهشون عمل کنم.البته تا جایی که میتونم.تو دانشگاه درباره انتخاب عاقلانه زندگی عاشقانه همایش گذاشتن.همه شو میرم و کتاباشو میخونم !مطمئنم که دیگه دلیل اینو میدونین!!:دی اولین فایده شم بالا رفتن اطلاعاته! ایناییم که میگن من دوس ندارم شوهر کنم من دوس ندارم زن بگیرن،واسه خودشون میگن من که بااور نمیکنم!:دی (من در حال بالا اناختن ابرو)درباره فلسفه و روانشناسی،هم باید بدونم هم علاقه دارم بدونم.چون فلسفه زیر سوال بردن زندگیه و روانشناسی به شفاف کردن ذهنم درباره آدما خیلی کمک میکنه.ادبیاتمم باید خوب باشه اما هیچ رغبتی نسبت بهش ندارم.دارم علاقه م رو بهش تقویت میکنم.کاش خانوم رزاقی معلم ادبیات سال اول و سوم راهنماییم بودش.واقعا مستحق استاد بودن بود.در عرض یک ساعت و نیم هم از 10 نفر میپرسید هم از درسشو میداد، هم سوال حل میکردیم و از ادبیات هم لذت میبردیم.بگذریم از خصوصیاتش!! چه قدر یه معلم میتونه تاثیر گذار باشه ... تصمیم گرفتم تو کلاس شیمی و فیزیک هر سوالی که به ذهنم میاد رو تو نت سرچ کنم و قسمتای مفیدو تو جزوم بنویسم.آخه عمو گفت سعی کن واسه خودت سوال ایجاد کنی.هرچند من خودم رو شبیه یه علامت سوال بزرگ میبینم همیشه!!الآن هم از کتابخونه برگشتم،کتابخونه یخوابگاه.هنوز برگه دان دارن! یعنی من نمیتونم کتابایی رو که میخوام بخونم برم نگاه کنم ؟!

زبانم رو هم باید تقویت کنم.رفتم برا IELTS تو جهاد دانشگاهی ثبت نام کردم.بچه ها میگن بسی سخته و قراره تو کلاس احساس ذلت بکنم ولی من تلاشمو میکنم.برا تیم والیبال ثبت نام کردم.والیبال خیلی به روحیه م کمک میکنه.خیلی باهاش حال میکنم.البته والیبال رو کمی بالاتر از حد متوسط و آرامش روحی روانی و جسمی و افزایش قدرت حافظه م انجام میدم و علت ثبت نامم تو تیم صرفا مانی بودنشه!!آموزش هزینه میگیرن و من تا میتونم سعی میکنم هزینم رو کم کنم!گاهی به سرم میزنه برم کار کنم. اما وقتی میبینم هیچ هنر کاملی ندارم که باهاش بتونم کار کنم!! احساس بدبختی میکنم! :( میخواستم برم کاراته هم ثبت نام کنم برا این که حرف بابا زمین نیفته.البته راست هم میگه برا دفاع شخصی و این حرفا خوبه!همونطور که رانندگی رو برا اینکه حرف مامان زمین نخوره رفتم که البته اونم راس میگه!میگه اگه یه تاکسی خواست تورو ای خاک بر سری ببره بلد باشی برونی و فرار کنی و ایضا در موقعیتای مختلف بتونی ازش استفاده کنی و جون خودتو نجات بدی! یاد گرفتم ولی امیدوارم از خدا عاجزانه التماس میکنم که همچین موقعیتایی برام پیش نیاد چون خیلی میترسم :( تو کانون مهدویت و کانون گردشگری عضو شدم تا بتونم هم یه رزومه ی فرهنگی داشته باشم هم از سفراش و همایشاش و ... استفاده کنم!

اینه برنامه ی من! برای هرکاری دلیلی!


گلبرگ
۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۸:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

امروز با بچه ها رفتیم دربند،خوش گذشت خدایی

انقدر لیز بود زهرا خورد زمین همه پشتمون وایستادن!برگشته میگه ماااماااان گوووششیییییم!خاااک بر سرت 

اپیزود یک

رفتیم تو یکی از رستورانای دربند میگم اقا ببخشید میشه ما فقط رو تختا بشینیم؟ آقاهه هم گفت اره! گفتم چه مرد خوبی ماشالله ...

برگشتنی بهش گفتیم چند بدیم بهتون؟! انتظار داشتم بگه هیچی! برگشت گفت هرچی خودتون میدین،بدین! دلم میخواست بکوبم تو کله ش!

گفت 5 تومن بدین! مفت خور عوضی! بابا ما فقط رفتیم تو اون تخت پشتیا که متروکه بود و هیشکی نمیومد نشستیم واقعا اونم زیادی دیدی؟!

اپیزود دو

قرار شد برا اینکه هزینه مون کم بشه خودمون از خوابگاه سوسیس بگیریم بذاریم لای نون با گوجه! اونم نون لواش!

چایی هم تو فلاسک ریختیم و بردیم ...

اپیزود سه

از دربند که میخواستیم بیایم به طرف تجریش گفت کرایه میشه 2500! درحالی که ما رفتنی 2000 تومن رفته بودیم.بهش گفتیم اومدنی با 2000

تومن اومدیم میگه ترافیکه خانوم! درصورتی که اصلا ترافیک نبودش.تازه شم از میدون شیخ بهایی تا میدون ونک 750 میبرین اونوخ از تجریش تا

دربند که مسیر سر راستیه 2000 تومن. هرکی هرکیه .... چاپیده شدیم رسما!

اپیزود چهار

هرکدوممون 14200 خرح کردیم!

اپیزود پنج

داشتیم میرفتیم بالا فاطمه چادرش به زمین کشیده میشد. یه پشری گفت : چادرتونو جمع کنین به پاتون گیر نکنه! :P الآن باید از فاطمه پرسید خوشحاله یا ناراحت ؟!

اپیزود شش

بارون میبارید نم نم و ما به راهمون ادامه میدادیم همچنان ... عده ای باران را میفهمند، بقیه خیس میشوند!...

هدف: صرفا شناخت تهران! البته اونجا که رفتم دیدم چه هدف چرتی داشتم و چه قدر یه مکان میتونه قشنگ و به دلنشین باشه!


+ خدایی اگه گناه نبودش با یه پسری دوست میشدم! :D به نظرتون زشته؟!

عکسارم میذارم ادامه مطللب

گلبرگ
۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۴:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

این آخر هفته رو رفتم خونه عموم اینا!

این دختر عموی من عجب شوهر بااااااا ادبی داره ماشالله!ماشالله ...

خوشبخت شن ایشالله 

یه ساله رفتن خونه خودشون

واااای انقدر تعارف کردن سرسام گرفتم! ایش

بابا من تعارف نمیکنم، راحتم بخوام غذا میکشک قرار نیس گشنه بمونم که!!! پتو بخوام برمیداارم به خدا! بذارین کمک کنم تو سفره جمع کردن!

ناشکری میکنم البته! خوشم کذشت ولی یه جورایی فقط دلم میخواس فرار کنم بیام خوابگاه از بس منو سرخ کردن!

سر سفره یه بار دوبار نه دیگه با هر قاشقی که فرود میاوردم تو این دهن صاحب مردم یه تعارف بکنین!میدونم از خوبیتونه ولی منم خیلی معذب میشم به خدا! خواهش میکنم مراعات کنید!با تشکر 

گلبرگ
۱۹ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

پریشب خواب دیدم تو یه عروسیم البته نمیدونم عروسی کی بود! خیلی خوش گذشت یکی والیبال بازی میکرد یکی میرقصید یکی داد میزد ... یکی از دوستامو دیدم یه دوستی داشتم اول دبیرستان که اگه اسمشو بگم خیلی میشناسنش اما نمیگم! دیدم با دوس پسرش ازدواج کرده و بارداره! اصلا باورم نمیشد! البته بعد اینکه فهمیدم با کسی دوسته کلا قطع رابطه کردیم!خخخ مث اینکه نامزدم بودش هی اس میداد فاطمه دلم برات خیلی تنگ شده چرا جواب نمیدی؟؟ منم حالم به هم میخورد! دست خودم نیس فقط نسبت به یه سری از آدما حس خوبی دارم و از بقیه حالم به هم میخوره! حالم به هم میخوره به معنای واقعی!حتی دلم نمیخواد اسمشونو بشنوم! بعضیا با دلیل بعضیا هم خیلی بی دلیل!!! 


همون شب تو خواب دیدم بابا داره میره تهران و من خیلی خیلی ناراحتم! طوری که انگار بابا داره میره بمیره!!! امروز واقعی باباو مامان رفتن قصر شیرین گور به گور شده! اه خدایا چی میشد ما اینجا یه درآمد درست حسابی داشته باشی هی بابا مجبور نشه بره اونجا ؟؟؟ من نگرانشم خیلی نگرانشم خدایا بابامو نگهش دار! 4 دقعه تو خواب دیدیم بابام مرده تو خواب داشتم سکته میزدم پاشدم فقط گریه کردم! 2 بارم دیدم مامانم مرده تو خواب سکته زدم کلا پانشدم!!! خدایا اینا چه کابوسایین من میبینم؟؟ خدایا نگیرشون ازم ... سخته! 


خدایا کی کتاب زندگی من بسته میشه؟! نمیخوام تو یه خونه متروکه ببندیش میخوام سبز سبز بسته شه! کمکم کن ...


+الآن آیور میگه چه دختر مامانی ای! هههه! من برا اینکه مادرو پدرم برام قابل احترام باشن ازشون تو ذهنم کسایی ساختم که بتونم دوسشون داشته باشم وقتی هم این کارو میکنم دوست داشتن خودش میاد بدون حد و حصر!


+میناام میگه ... اصلا نمیگم ریا میشه! خخخ


گلبرگ
۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ نظر

دوس دارم دست خودم نیس، حس خوبی بهم میده ... به یاد آوردن اون دنیا و کسایی که رفتن!

وقتی میبینم کسی به خاطر اون دنیاش داره گریه میکنه، گریه م میگیره خوشحال میشم عاشقش میشم ....


خدا


بعضی وقتی تو زندگیت یه اتفاقایی میفته که باعث میشه اون انسان احمق قبلی نباشی ...

گلبرگ
۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

داشتم اتو میزدم که پنج شیش تا موضوع به ذهنم رسید! عجب آشفته بازاریه

مامان من هروقت بره بیرون 6 الی 10 کار طاقت فرسا میسپره اگه منو فائزه با هم باشیم که نصف میشه کارا اما اگه فقط من باشم بدبخت میشم!الآنم از اون موارده.اتوها دو تا شلوار بابا با چادر مامان و یه مانتوی مامان! لباسارم که باید تا کنم بذارم سر جاش! ظرفارو باید بشورم سبزیارو بشورم نصفشو ببرم بدم مامانجون نصفشم با تدبیرات مادر میذارم یخچال! روی گازم باید تمیز کنم!از اون طرفم مامان جون زنگ میزنه ماهیارو بیار حیاط با تخته و چاقو و کوفت و زهره مار،باهم ریز کنیم بعد تو حیاطو جارو بکش! خداوندا چرا من؟؟


میخوایم اسباب کشی کنیم یه خونه دیگه! وااااای از اول تابستون اسیر مخلفات و ادویه های این خونه ایم! یه روز سیم کش نمیاد،یه روز نقاش نمیاد،یه روز کابینت ساز نمیاد .... بعدشم میخوای دوتا دستگیزه ی فسقلی بگیری باید از این ور شهر تا اون ور شهر بری بعدشم میاری میزنی به کابینتا میشه خز!! به همین علت من یه تصمیم جدی گرفتم! اینکه خونه مبله بگیرم!! اگه هم خونه ی باب میل پیدا نشد به همسر گرام میگم: عزیزم من همیشه به سلیقه ی تو افتخار میکنم دلم میخواد این خونه با سلیقه ی هر دومون درست بشه و مطمئنم که در عرض یه ماه از پسش برمیای! الآن یه لحظه احساس کردم باربارا دی آنجلس داره صحبت میکنه! اینم سیاسته دیگه ... جون خودم حوصله ی دنگ و فنگ خونه درست کردنو ندارم! 


یه وبلاگایی هست آدم دوس داره همه ش نوشته هاشونو بخونه اصلا یه جوری مثل اینکه تو نوشته هاشون آهنربا دارن! و منم کلی آهن!!خخخخ یکیش وبلاگ مژگان خانومه! ایشون فرزندی بزرگتر از من داره! همه ش منتظرم یه مطلبی رو بنویسه و من براش نظر بذارم. نظر گذاشتن واسه ش خیلی میچسبه! یکی از این وبلاگاام وبلاگ آویزوووونه! یعنی من آویزونشم! نه خیلی تند روی میکنه نه کند روی! تعادلش بهم ارامش میده! یکی از وبلاگاام وبلاگ شکوفه ست.من خیلی وقته میشناسمش اما اون منو نمیشناخت.شاید موضوعی که درباره ش مینویسه منو جذب نوشته هاش میکنه! آخه تازه رفته زیر سقف مشترک!


بی تی و بهاره! بگین ببینم انتخاب رشته چی کردین؟؟ اصلا هنوزم سر میزنین؟ چرا خبری ازتون نیست؟!

گلبرگ
۰۲ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

امروز بعد مدت ها مربی کاراته سنسیمو دیدم ... همانطوری خوشتیپ فرز .... دلم واسه سمانه و پروانه و افسانه و جمله و نهمین خیلی تنگ  شده .... برا تمرینامون .... برا تنبیهایی که به خاطر دیر رفتن میشدیم. ... برا مسابقه و مریم که داورمون بود ... برا اون خوابگاه داغون که چهار نفره رو تخت دو نفره خوابیدیم .... واسه جوکایی که جمیله تعرف میکرد و سنسی میگفت بهشون رو نده .... برا اون عکسایی که باهم گرفتیم و الآن نیستن! دلم میخواد به سمپاد و درسی که مجال نداد به همه چیم برسم فحش بدم .... 


چرا آدمای اطراف من انقدر خوب نیستن ؟ چرا من باید این آدمارو تحمل کنم؟ همه مردمی اطرافم شراب میخورن و به هیچی مقید نیستن زناهم به جشنای مختلط میگن شادی!!!! وقتی میگم ازشون خوشم نمیاد بابا میگه نه دیگه تو باید بگی بخندی .... وقتیم اعتراض میکنم میگن تو باید خودتو وفق بدی .... حمید خر میاد خونه میزنه شیشه های خونه رو میشکنه اما من باید رفت و آمد باهاش حفظ کنم جشن مختلط میگیره و این رسم تو خانواده مون باب میکنه و باعث میشه نخونیم تو هیچ مهمونی ای شرکت کنیم اون موقع من باید وقتی میبینم بهش سلام کنم و دست بدم و شاد باشم ..... میگه آدم باید متعادل باشه و من باید سکوت کنم و هیچ اعتراضی نکنم که مبادا مثل گاوی وحشی رم کنه و بریده به هم!!!! خدایا اینا کین دیگه؟؟؟ چرا همه فقط به مد و خوش گذرونی اهمیت میده؟؟؟ انسان هست اصلا؟؟؟

گلبرگ
۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

بدجور حالم گرفت ... داشتم گریه میکردم ... یکِ صبح بود ... دیدم نمیتونم جلو هق هقمو بگیرم دویدم پشت بوم ... مثل همیشه


اما نمیدونم چی شد همین که چشم به آسمون افتاد انقدر احساس خوشحالی کردم که اشکام خشک شد


خدایا چه حس قشنگی رو بهم هدیه دادی


درسته با هم قهریم ولی خیلی دوسِت دارم حتی اگه انکار کنم!  تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید



گلبرگ
۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر