شب بود گفتک خا دیگه بریدم خداااااااااااااااا دیگه نمیتونم تحمل کنم ...
رفتم بغل مامانمو کلی گریه کردم ....
مثل اینکه خدا باهام حرف زد ....
نگاهشان میکنم ... به یادت می افتم ...
میگوید : از کجا امده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟
فکر میکنم : از کجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟
مینشینم ... کتاب هایم ر میبندم ... ابهام را با تمام وجود میشنوم ...
ازش میخواهم که نور باشم ... میگوید تو هنوز گیر کرده ای در ابهامی که اسمش را گذاشتی "ابهام"
درست میگوید! می اندیشم به از تا ابد و اسمش را میگذارم ابهام! اما میخواهم از مرز این ابهام بگذرم و اسم این وبلاگ را تحقق بخشم : "توانایی بی نهایت!"
شروع میکنم از لبخند ساده ای که نوشدارو یی ست برای من و بنده هایش
از محبت به معلم و استاد و پدر و مادرو دوستانم و ... وسط ها جواب محبت هایشان را نمیگیرم و ناامید میشوم ... یادم میرود که میخواهم مرز بی خردی را از بین برم دوباره از اول ...
میگویم من اماده ام .. هیچ نمیگوید فریاد میزنم مــــن امـــــاده ام ...
چندی میگذرد .... میگویم آخر من اماده ام ....
میزند و مشکلی پیش می آید ...
روزی که مشکل حل میشود با صدای بلند میگویم : الحمدلله
در گوشم می گوید : دیدی آماده نییستی ؟ میبینم که چه قدر از راه را نرفته ام
شکرش میکنم و به راه ادامه میدهم .... اما سرعتم کم میشود ... سرعتم از انبساط دنیا کم میشود .....
دوباره یادش می افتم و خودش را در اغوش مهربانش جای میدهم ...
چشمانم را میبندم و گاهی اشک می اید و گاهی بدون اشک خوابم میبرد ...
چه قدر شیرین است لالایی گفتنت ... بهترین من، خدای من!
+ به اندازه انبساط جهان شرمندتم خدای خیلی مهربونم!
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به امید در کویش پروبالی بزنم

خانوم بی تی ....
یک بار دیگه به این البوم من خرده بگیری من میدانم با تو!
بلـــــه این طوریاست!