خدایا طوری شده تا یه روز کتاب نمیخونم کل افکارم تغییر میکنه!
به نظرتون مشکل از چیه؟!
عدم اعتماد به نفس؟!
عادت نفس به تنبلی؟!
جامعه مون مشکل داره؟!
هنوز پله ی اولم؟!
خودتون بگین!
خواهشا یه نظر بدین!
مخصوصا تو مینا!
ندی بدون که یقینا مردی
من گلبرگ آرامم
گلبرگی که با عبور هر قطره ای از آسمان سر خم میکند ...
هر بار سر خم میکند اما لبخند میزند ...
لبخند میزند و لبخندش را میبیند ...
با این لبخند ها ست که محو نور میشود ...
با این لبخند هاست که از روزنه ی نور عبور میکند ...
من دلم میخواهد گلبرگ آرام باشم ...
وقتی واژه ی اصولا تمام زندگیت رو میگیره ...
هر حرفی میزنم دنبال اصولنش هستم ...
هر جمله ای میگم یه اصولا میذارم اولش ...
اصول،اصول،اصول ...
بعضی وقتا هم این اصول جواب نمیده،میفهمی؟!
خوبه حداقل تا یه حدی رسیدم که وقتی میدونم یه کاری گناهه و من انجامش میدم،تا زمانی که ترکش نکنم نمیتونم زندگی کنم ...
چه قدر خوب میشد اهمیت عشق و زندگی مشترک رو تو مدرسه ها گوشزد که نه مثل یه درس گفته میشد تا دخترا انقدر راحت فریب یه پسر رو نخورن و پسر ها انقدر راخت سر یه دختر کلاه نذارن! چه قدر خوب میشد که اهمیت زندگی رو هم به ما میگفتن! کاش ...
چیز زیادی نشنیدم اما همین جمله ی معلم دینیمون خانوم عمادی (بچه ها خانوم عمادی بود؟!)که میگفت:"مواظب باشین پدر بچه هاتون کیه" رو یادم نمیره! همیشه این جمله رو میگفت. خدا خیرش بده ....