حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

کلمات کلیدی

آخرین مطالب

  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۹ کتاب
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۴۹ ترم 4

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

هنوزم مسئله ی گریه م حل نشده  .... و من همچنان در حسرت یه اشکم تا این دلم خالی شه!


دریافت

گلبرگ
۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۸:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

یه طوری شدم، کلا گریه م نمیاد! همه ش میخندم!

پریشب مهسا یه فیلمی نشون داد که البته خودشم نمیدونست چیه! بعد یهو دیدم دو تا از بچه ها بدجوور دارن گریه میکنن!

گرفتم نگاه کردم،اما هیچ چیزی در خودم حس نکردم!

تو اون لحظه فقط خنده م میومد! یاد مهدیه افتادم که میگفت وقتی بابام دعوام میکنه خنده م میگیره و اونقد میخندم آخرش بابامم میخنده!!

آخه یه بار کلاس شیمی بودیم بعد برا اینکه لج استادرو دربیاریم فقط حرف میزدیم و میخندیدیم! آخه اصلا استاد خوبی نبود! هروقتم ازش سوال میپرسیدم باید 600 بار بهش توضیح میدادم سوالمو!!! بعد برگشت طرف ما یه اخم کردو دعوامون کرد! مهدیه هم رفته بود پست من فقط میخندید!تو اون لحظه دلم میخواستم با آرنجم یکی بزنم تو دهن مهدیه! ولی متاسفانه واسم مقدور نبود!

یادش به خیر! دلم واسه فاطمه نوروزپور و مهدیه تنگ شده! چه قد تو کلاس خنگ بازی درمیاوردیم!


از اینایی که میرن مراسم عزاداری و آه و ناله میکنن و از ته دل گریه میکننو ... اصلا درک نمیکنم!

که شبشم میان با یه دختر درباره ... حرف میزنن! اینا بیچاره مون کردن،اینا بدبختمون کردن،بی آبرومون کردن،انسانیتو بردن زیر سوال!

من هنوز که هنوزه این واقعه رو طوری نفهمیدم که برای از دست دادن ارزش هاش گریه کنم!


با دو تا از هم اتاقیام دیشب رفتیم دانشگاه امام صادق.سخنرانی بود بعدشم عزاداری.که تاآخرش من فقط یخ زدم!!دوستم از اولش شروع کرد به گریه!اما من ... واقعا نمیدونم چرا اینطوری شدم!به هیچی واکنش نشون نمیدم! احتمالا مثل اون بچه هه تو دنیای سوفی شدم که وقتی ماشین باباش میترکه و باباش سیاهِ سیاه میشه خیلی بی تفاوت نگاه میکنه در صورتی که مامانش وقتی باباهه رو میبینه جیغ میزنه!چون بچه هه ذهنش تمیزه و سیاه شدن صورت باباش واسش غیر عادی نیست!البته عاشورا رو که با سیاه شدن صورت بابا نمیشه مقایسه کرد! ولی خب من مثل اون بچه شدم! :) تا یه سال پیش خیلی دلم هوای عاشورا و ماه رمضونو و ... میکردا ولی امسال کلا شدم ملحد!


تازگیا این آیه واسه م شده زندگی: الَّذی جَعَلَ لَکُمُ العَرضَ فِراشاً و السَّماءَ بِناءً و اَنزَلَ مِنَ السَماءِ ماءً اَاَخرَجَ بِه من الثَّمَراتِ رِزقاً لَکُم فلا تَجعَلوا لِلّه اَنداداً و اَنتُم تَعلَمون(22،بقره)

سر سجده بهترین آیه ایه که میشه به یاد آورد ....


پریشب زهرا گفت داداش من قدبلنده،زیاد خوشگل نیست،دیپلمه،عشقی میره سرکار، خونه هم ما واسه ش جور کردیم، بداخلاق نیستا ولی اگه بد کنی ،بد،بد میبینی!!! گفتم زهرا جان مطمئن باش من قبول میکنم چون خواهر صادقی مث تو داره!! و حتما هر دختری که خواستی معرفی کنی حتما اینارو بهش بگو!!! به زرس قاطع و قطع به یقین قبول میکنه زنش بشه!!! گفت :روزای اول اصلا ازت خوشم نمیومد چون لهجه داشتی و خیلی تو خودت بودی! ولی الآن خیلی دوسِت دارم ... بچه ها من لهجه دارم؟! :((( 

بهم گفت تو دختر خوبی هستی.

گفتم یعنی چی؟؟ گفت:

_مومن، استوااار(!)،زنِ زندگی(!) و ...

_ چطوری این چیزارو فهمیدی؟! والله من که همچین چیزایی تو خودم نمیبینم! 

 _فقط سرت خیلی تو لپتاپته!

چرا با فاطمه قرار میذاری با من نمیذاری؟! چرا همش به اون زنگ میزنی،اس میدی؟

(الآن تو اتاق وقتی زهرا هست من زیاد با فاطمه بگو بخند نمیکنم. نمیخوام حساس شه! من فکر نمیکردم وقتی با زهرا شوخی میکنم ازم ناراحت نمیشه! ریحانه ایضا!اما میشه. الآن فقط با فاطمه خیلی راحتم و میگم میخندم و هرچی بارِ هم دیگه میکنیم نه من ناراحت میشم نه فاطمه! دقیقا مثل فائزه!)

_ فائزه رو بیشتر دوس داری یا من؟! میگم زهرا جان من 15 ساله با فائزه دارم زندگی میکنم بالاخره باید یه فرقایی باشه، اما توام خوبی،خوشم میاد ازت!

(فقط امیدوارم زهرا این پستو نبینه! چون منو به دو نصف تقسیم میکنه!)


دلم واسه فائزه خیلییییییییییییییییییییییی تنگ شده! دلم میخواد گازش بگیرم! مامان میگه فائزه هرشب ازمون میخواد بریم پیشش رو تخت تو بخوابیم!میگه من تنهام یکیتون بیاین اینجا! در صورتی که ما سه ماهه رفتیم خونه تازمون و تو خونه قبلی اتاقامون جدا بود.دلم رادین و میخواد! فک کنم الآن یادش رفته منم هستم! هروقت میومد خونمون باطی باطی میکرد!


با فاطمه و ریحانه و مهسا درباره شخصیتای همدیگه حرف زدیم.مهسا نگفت.میدونم یه چیزی تو دلش درباره من هست نمیخواد بگه!. ریحانه و فاطمه گفتن از طرز فکرت خوشمون میاد! ریحانه ام گفت دوس دارم تو هر موضوعی نظرتو بدونم! در صورتی که فک میکردم ریحانه از حرفای من خوشش نمیاد!! خدایا ممنون از شفاف سازی!ازشون پرسیدم بدی چی؟! فاطمه گفت هیچی ندیدم! گفتم: حالا اولشهه بذار،بذاااار یه ذاتی نشونت بدم جیگرت حال بیاد! :d


بچه های کلاسمونم میگن دوست داشتنی هستی! و من بدم میاد از این صفت! احساس میکنم خیلی ساده م،احساس میکنم نسبت بهم حس ترحم دارن، یه احساس خیلی زشتِ وصف ناپذیر!


همه بچه ها امروز میرن اما من یکشنبه کلاس دارم و مجبورم بمونم یکشنبه برم!خدا این یکی تنهاییمو به خیر کنه! دفعه پیش حداقل بی تی بودش!! اما الآن اگه دوباره مثل دفعه پیش همه مرد باشن فقط من دخترم تو اتوبوس!

گلبرگ
۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

میروم ...

رفتنم را غمی نیست ...

از خیابان شلوغ آدم ها گریزی میزنم به به کوی تنهایی ....

رفتنم را غمی نیست و من در برزن نیستی گم میشوم ...

آری غم هارا غمی نیست!...

گلبرگ
۰۵ آبان ۹۳ ، ۲۳:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

http://www.aparat.com/v/ZK6Xs

گلبرگ
۰۴ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

عمو میگفت انگار که از یه شی ء نورانی میخوای که نور رو از خودش تابش نکنه!

وقتی ازش پرسیدم چرا خدا مارو آفریده؟! 

البته من از هرکی میپرسیدم هدف خلقت چیه سوالم رو با مقصد آفرینش اشتباه میگرفت!

فک کنم زینب بفهمه منظورم از این سوال چیه!



گلبرگ
۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۳:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

پدر من چه کاریه آخه ؟!

بابا


چه قدر دلم واسه ت تنگ شده! :(

گلبرگ
۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۰:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

نسبت به کلمه ی برنامه آلرژی دارم ولی مجبورم میفهمی مجبورم ....(یاد اون عکس سعید معروف افتادم که ستشو زده بود زیر چونه شو کلاه سوییتشرتشو گذاشته بود رو سرش و یه اخم کوچولو هم کرده بود بالاش نوشته بود: خسته ام میفهمی خسته! هه)

اومدنم به خوابگاه زندگیمو خیلی خیلی تغییر داده!خیلی مستقلتر شدم.(طوری تربیت شدم که به شرایط سخت زود انس میگیرم.شاید هم مربوط به تربیت نباشه.به هر حال خدایا ممنونم.)

ویژگی های خوب بو بدم رو تشخیص میدم میتونم بدهارو تغییر بدم نسبت به ظرفیتم!ذهنم طوری شده که اغلب چیزایی رو که میبینم میتونم تحلیل کنم و نتیجش رو به ذهنم بسپارم و ازش استفاده کنم تو موقیتای مختلف.تصمیم گرفتم درباره مقام زن و برنامه هایی که باید انجام بده مطالعه کنم و بهشون عمل کنم.البته تا جایی که میتونم.تو دانشگاه درباره انتخاب عاقلانه زندگی عاشقانه همایش گذاشتن.همه شو میرم و کتاباشو میخونم !مطمئنم که دیگه دلیل اینو میدونین!!:دی اولین فایده شم بالا رفتن اطلاعاته! ایناییم که میگن من دوس ندارم شوهر کنم من دوس ندارم زن بگیرن،واسه خودشون میگن من که بااور نمیکنم!:دی (من در حال بالا اناختن ابرو)درباره فلسفه و روانشناسی،هم باید بدونم هم علاقه دارم بدونم.چون فلسفه زیر سوال بردن زندگیه و روانشناسی به شفاف کردن ذهنم درباره آدما خیلی کمک میکنه.ادبیاتمم باید خوب باشه اما هیچ رغبتی نسبت بهش ندارم.دارم علاقه م رو بهش تقویت میکنم.کاش خانوم رزاقی معلم ادبیات سال اول و سوم راهنماییم بودش.واقعا مستحق استاد بودن بود.در عرض یک ساعت و نیم هم از 10 نفر میپرسید هم از درسشو میداد، هم سوال حل میکردیم و از ادبیات هم لذت میبردیم.بگذریم از خصوصیاتش!! چه قدر یه معلم میتونه تاثیر گذار باشه ... تصمیم گرفتم تو کلاس شیمی و فیزیک هر سوالی که به ذهنم میاد رو تو نت سرچ کنم و قسمتای مفیدو تو جزوم بنویسم.آخه عمو گفت سعی کن واسه خودت سوال ایجاد کنی.هرچند من خودم رو شبیه یه علامت سوال بزرگ میبینم همیشه!!الآن هم از کتابخونه برگشتم،کتابخونه یخوابگاه.هنوز برگه دان دارن! یعنی من نمیتونم کتابایی رو که میخوام بخونم برم نگاه کنم ؟!

زبانم رو هم باید تقویت کنم.رفتم برا IELTS تو جهاد دانشگاهی ثبت نام کردم.بچه ها میگن بسی سخته و قراره تو کلاس احساس ذلت بکنم ولی من تلاشمو میکنم.برا تیم والیبال ثبت نام کردم.والیبال خیلی به روحیه م کمک میکنه.خیلی باهاش حال میکنم.البته والیبال رو کمی بالاتر از حد متوسط و آرامش روحی روانی و جسمی و افزایش قدرت حافظه م انجام میدم و علت ثبت نامم تو تیم صرفا مانی بودنشه!!آموزش هزینه میگیرن و من تا میتونم سعی میکنم هزینم رو کم کنم!گاهی به سرم میزنه برم کار کنم. اما وقتی میبینم هیچ هنر کاملی ندارم که باهاش بتونم کار کنم!! احساس بدبختی میکنم! :( میخواستم برم کاراته هم ثبت نام کنم برا این که حرف بابا زمین نیفته.البته راست هم میگه برا دفاع شخصی و این حرفا خوبه!همونطور که رانندگی رو برا اینکه حرف مامان زمین نخوره رفتم که البته اونم راس میگه!میگه اگه یه تاکسی خواست تورو ای خاک بر سری ببره بلد باشی برونی و فرار کنی و ایضا در موقعیتای مختلف بتونی ازش استفاده کنی و جون خودتو نجات بدی! یاد گرفتم ولی امیدوارم از خدا عاجزانه التماس میکنم که همچین موقعیتایی برام پیش نیاد چون خیلی میترسم :( تو کانون مهدویت و کانون گردشگری عضو شدم تا بتونم هم یه رزومه ی فرهنگی داشته باشم هم از سفراش و همایشاش و ... استفاده کنم!

اینه برنامه ی من! برای هرکاری دلیلی!


گلبرگ
۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۸:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

اولین روزی که اومدم خوابگاه عمو بهم گفت:

فاطمه سعی کن مهربون باشی تا همه از بودنت احساس امنیت کنن ....

گفت تو اتاقتون امکان داره کسانی باشن که نماز نخونن و اصلا به دین و متعهد بودن اعتقادی نداشته باشن 

تو باید با اونا هم بسازی! و در این حسن سعی کن خودت بمونی ...

عمو سخته خودم بمونم و بسازم ... وقتی من دارم خاطرات راه قم رو واسه بچه ها تعریف میکنم و اونا میگن:" چه جو مسخره ای داشتینا!" 

دلم میخواست بگم ریحانه تو اگه از چیزی خوشت نیاد حق نداری اینطوری بگی ولی حیف ... حیف که دست و پام بسته ست ...

خدایا عاجزانه ازت میخوام اول خودم رو خوب کن بعدش بهم صبر بده بعدشم اخلاقم طوری باشه که کسی رو آزار ندم با حرفام،طوری باشه که اهل بیت و قرآن رو سرافراز کنم، با اخلاقم حقیقت رو بفهمونم .... 

دیروز یادم رفت تو اون نامه این حرفارو بنویسم اما تو و فرستاده هات همه جا هستین میدونم،حرفامو میشنوین میدونم ...

گلبرگ
۲۵ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پاییز موهبتی ست 

غم را به خاطرم می آورد

اما غم هم خود نعمتی ست

چون با شاذی ام آمیخته میشود

و زندگی ات را آهنگین میکند

آهنگی پر از آرامش.


گلبرگ
۲۲ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز با بچه ها رفتیم دربند،خوش گذشت خدایی

انقدر لیز بود زهرا خورد زمین همه پشتمون وایستادن!برگشته میگه ماااماااان گوووششیییییم!خاااک بر سرت 

اپیزود یک

رفتیم تو یکی از رستورانای دربند میگم اقا ببخشید میشه ما فقط رو تختا بشینیم؟ آقاهه هم گفت اره! گفتم چه مرد خوبی ماشالله ...

برگشتنی بهش گفتیم چند بدیم بهتون؟! انتظار داشتم بگه هیچی! برگشت گفت هرچی خودتون میدین،بدین! دلم میخواست بکوبم تو کله ش!

گفت 5 تومن بدین! مفت خور عوضی! بابا ما فقط رفتیم تو اون تخت پشتیا که متروکه بود و هیشکی نمیومد نشستیم واقعا اونم زیادی دیدی؟!

اپیزود دو

قرار شد برا اینکه هزینه مون کم بشه خودمون از خوابگاه سوسیس بگیریم بذاریم لای نون با گوجه! اونم نون لواش!

چایی هم تو فلاسک ریختیم و بردیم ...

اپیزود سه

از دربند که میخواستیم بیایم به طرف تجریش گفت کرایه میشه 2500! درحالی که ما رفتنی 2000 تومن رفته بودیم.بهش گفتیم اومدنی با 2000

تومن اومدیم میگه ترافیکه خانوم! درصورتی که اصلا ترافیک نبودش.تازه شم از میدون شیخ بهایی تا میدون ونک 750 میبرین اونوخ از تجریش تا

دربند که مسیر سر راستیه 2000 تومن. هرکی هرکیه .... چاپیده شدیم رسما!

اپیزود چهار

هرکدوممون 14200 خرح کردیم!

اپیزود پنج

داشتیم میرفتیم بالا فاطمه چادرش به زمین کشیده میشد. یه پشری گفت : چادرتونو جمع کنین به پاتون گیر نکنه! :P الآن باید از فاطمه پرسید خوشحاله یا ناراحت ؟!

اپیزود شش

بارون میبارید نم نم و ما به راهمون ادامه میدادیم همچنان ... عده ای باران را میفهمند، بقیه خیس میشوند!...

هدف: صرفا شناخت تهران! البته اونجا که رفتم دیدم چه هدف چرتی داشتم و چه قدر یه مکان میتونه قشنگ و به دلنشین باشه!


+ خدایی اگه گناه نبودش با یه پسری دوست میشدم! :D به نظرتون زشته؟!

عکسارم میذارم ادامه مطللب

گلبرگ
۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۴:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر