حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

کلمات کلیدی

آخرین مطالب

  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۹ کتاب
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۴۹ ترم 4

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

من سردمه ....


اتل

گلبرگ
۲۰ مهر ۹۳ ، ۲۱:۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۰

یه حاجی بود میگف دخترم بی حجاب باش آرایش کن ناز کن و ...
اما برا مردی که همه چیشو احساس و قلبشو بنامه تو بزنه ..
دخترم تو بهای سنگینی داری برا داشتن تو باید خرج کرد ...
پسرای تو خیابون تو رو مفت نگا میکنن ..
نزار دخترم، نزار مفت شی
کسی قدر چیزای مفتو نمیدونه ...
گرون باش خیلـــــــــــــی گـــــــــــــــــــــرون

برگرفته از کلوب!:)

گلبرگ
۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۱:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ نظر

من دلم دستای بابامو میخواد ... بغلشو ایضا ... :(

خانوم والیوم جون! ببخشید نباید اینو مینوشتم اما واقعا دلم واسش تنگ شده !..

گلبرگ
۱۹ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادم باشد اگر مادری گفت: درس مهم نیست، ایشالله که عاقبت به خیر شی،فلانی خونده به کجا رسیده؟برنگردم بگم بستگی به آدمش داره!

گلبرگ
۱۹ مهر ۹۳ ، ۲۰:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

دلم قدم زدن دوتایی زیر برف میخواد ...

ها کنی بخار بیاد! 


گلبرگ
۱۹ مهر ۹۳ ، ۱۸:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

دوست دارم شاعر شم ... برا مامانم یه شعر بگم!

گلبرگ
۱۹ مهر ۹۳ ، ۰۰:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک هفته گذشت ....

تنها چیزی که عایدم شد این بود:

"من صدای اذان را شکوفه ی زندگیَم میکنم

باگریه ی سر نماز جوانه اش را سرزنده میکنم

با عظمت کلماتش ریشه اش را قوی تر میکنم 

درد من،تو باید بدانی انتها نداری ...

موقعیت جغرافیایی معنا ندارد ...

میدانی،آشوب هم معنایی ندارد!

پس قول بده حتی اگر پاییز شد یاد هیچ تصنیفی نیفتی ... "

گلبرگ
۱۹ مهر ۹۳ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

این آخر هفته رو رفتم خونه عموم اینا!

این دختر عموی من عجب شوهر بااااااا ادبی داره ماشالله!ماشالله ...

خوشبخت شن ایشالله 

یه ساله رفتن خونه خودشون

واااای انقدر تعارف کردن سرسام گرفتم! ایش

بابا من تعارف نمیکنم، راحتم بخوام غذا میکشک قرار نیس گشنه بمونم که!!! پتو بخوام برمیداارم به خدا! بذارین کمک کنم تو سفره جمع کردن!

ناشکری میکنم البته! خوشم کذشت ولی یه جورایی فقط دلم میخواس فرار کنم بیام خوابگاه از بس منو سرخ کردن!

سر سفره یه بار دوبار نه دیگه با هر قاشقی که فرود میاوردم تو این دهن صاحب مردم یه تعارف بکنین!میدونم از خوبیتونه ولی منم خیلی معذب میشم به خدا! خواهش میکنم مراعات کنید!با تشکر 

گلبرگ
۱۹ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گلبرگ
۱۹ مهر ۹۳ ، ۰۰:۱۵

زهرا اومد پیشم گف مااامااان نازم کن!

یاد فائزه افتادم ... اونم همیشه میومد بهم میگفت: مامااان نازم کن!

گلبرگ
۱۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر