بدترین خبر تو زندگیم خبرایی بودن که خبر از بد بودن وضع جامعه میدن. وقتی میری پیش خانم جعفری،مدیر دبیرستانت، و باهاش هم کلوم میشی و بهت میگه الآن بچه ها شبیه شما نیستن ... شماها مسئولیت پذیر بودین شما ها خودتون میخوندین نیاز به زور نداشتین شماا ها خیلی بچه های سالمی بودین اما الآن ... یه چیزایی میبینم که در طول این همه سال خدمتم ندیدم اون هم تو مدرسه تیزهوشان!!! من نگران میشم ... نگران همه چی! این خبر واسم جز بدترین خبراست! خدایا کمکم کن! دلم نمیخواد تو یه جامعه ی نه اونوری نه اینوری حتی نه وسطی بمونم ... دلم نمیخواد با آدمایی باشم که ارزششونو نمیدونن و نمیدونن از جون زندگی چی میخوان. بین آدمایی که نمیدونن نباید زندگی رو حدی بگیرن چون تهش ازش زنده بیرون نمیان ... کسایی که ارزش علم رو نمیفهمن! کسایی که به تلاش و کوشش میگن خرخونی! کسایی که به پویا بودن میگن خرخونی! کسایی که اصلا اعتقاد به حرکت ندارن. کسایی که صفات حیوانی رو زرنگی میدونن ... من میخوام جایی زندگی کنم راستی و مهر و انسانیت به مشامم برسه ...