این چه زندگی ایه؟
امروز بعد مدت ها مربی کاراته سنسیمو دیدم ... همانطوری خوشتیپ فرز .... دلم واسه سمانه و پروانه و افسانه و جمله و نهمین خیلی تنگ شده .... برا تمرینامون .... برا تنبیهایی که به خاطر دیر رفتن میشدیم. ... برا مسابقه و مریم که داورمون بود ... برا اون خوابگاه داغون که چهار نفره رو تخت دو نفره خوابیدیم .... واسه جوکایی که جمیله تعرف میکرد و سنسی میگفت بهشون رو نده .... برا اون عکسایی که باهم گرفتیم و الآن نیستن! دلم میخواد به سمپاد و درسی که مجال نداد به همه چیم برسم فحش بدم ....
چرا آدمای اطراف من انقدر خوب نیستن ؟ چرا من باید این آدمارو تحمل کنم؟ همه مردمی اطرافم شراب میخورن و به هیچی مقید نیستن زناهم به جشنای مختلط میگن شادی!!!! وقتی میگم ازشون خوشم نمیاد بابا میگه نه دیگه تو باید بگی بخندی .... وقتیم اعتراض میکنم میگن تو باید خودتو وفق بدی .... حمید خر میاد خونه میزنه شیشه های خونه رو میشکنه اما من باید رفت و آمد باهاش حفظ کنم جشن مختلط میگیره و این رسم تو خانواده مون باب میکنه و باعث میشه نخونیم تو هیچ مهمونی ای شرکت کنیم اون موقع من باید وقتی میبینم بهش سلام کنم و دست بدم و شاد باشم ..... میگه آدم باید متعادل باشه و من باید سکوت کنم و هیچ اعتراضی نکنم که مبادا مثل گاوی وحشی رم کنه و بریده به هم!!!! خدایا اینا کین دیگه؟؟؟ چرا همه فقط به مد و خوش گذرونی اهمیت میده؟؟؟ انسان هست اصلا؟؟؟