حس قطره ی بارانی را دارم که به سان سر درون نغمه های پـــــرندگان
و راز نهفته در شکفتن گلها که هر دو در بهار به غایتی میرسند بی پایان
شوق رسیدن به ریشــــه هارا دارم
ریشه هایی که ابدیت در آن ها سرود عاشقی میخواند
و تو محو ره نـــــور در عین نهانی پنـهان پنـهان میشوی
آنجا که لبخند همان ســـــخن است
و آنجـــا که عشــق تصنـــیف اسـت
چه بسا ریشه هایی که ابدیت در آنها می نالد و می خشکد و سکوت میکند
ریشه هایی که با گذران لحظه به لحظه عمیق تر و سخت ترو دردآورتر میشوند
و سرگـــــردان میکنند تــورا، مــــرا
در سرزمینی پر از ابهام و وهم ... !