خانه سالمندان
رفتن به جاهایی مثل خانه سالمندان انگار برا آدم اعتیادآوره ... جمعه با بچه ها که رفتیم و شیر پخش کردیم اینطوری نشده بودم. این سری 4 تایی با بابا رفتیم و کیک پخش کردیم. یکی از خانوما گفتن که بیاید بشینید یکم پیش من! رفتیم نشستیم اونم درد دل کرد واسمون. گفت دوتا پسر دارم آپارتمان و خونه و تشکیلاتم دارم ولی از دستم گرفتن آوردن منو گذاشتن اینجا... اینحرفارو به هیشکی نمیگم فقط میشینم گریه میکنم برا همین مریض شدم .... یکی دیگه شون میگف پسرم زنگ زده گفته میام دنبالت ولی هنوز نیومده. بهش زنگ زدم که چرا نمیای اونم گفت تو الله اکبر کن من میام ... الآنم این ساکترو جمع کردم چون قراره بیان دنبالم .... واای خدایا چه دنیایی داریم ... البته من با اون بچه ها کاری ندارما چون نمیدونم اگه خودم جای اونا بودم چی کار قرار بود بکنم ... فقط از خدا میخوام تو امتحانی که میده حتی اگه نمره 20 نیاوردم پاس شم ...
اونقدرها هم به مظلوم نمایی های این عزیزان توجه نکنید. لزوما همه واقعیت رو نمیگند!