حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

حس ناب خدایی ...

نترس،پرواز کن،آسمان بی انتهاست ... اما بترس از این بی انتهایی،بترس از رها شدن ...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

کلمات کلیدی

آخرین مطالب

  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۹ کتاب
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۴۹ ترم 4

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

حس قطره ی بارانی را دارم که به سان سر درون نغمه های پـــــرندگان

و راز نهفته در شکفتن گلها که هر دو در بهار به غایتی میرسند بی پایان

شوق رسیدن به ریشــــه هارا دارم


ریشه هایی که ابدیت در آن ها سرود عاشقی میخواند

و تو محو ره نـــــور در عین نهانی پنـهان پنـهان میشوی

آنجا که لبخند همان ســـــخن است

و آنجـــا که عشــق تصنـــیف اسـت


چه بسا ریشه هایی که ابدیت در آنها می نالد و می خشکد و سکوت میکند

ریشه هایی که با گذران لحظه به لحظه عمیق تر و سخت ترو دردآورتر میشوند

و سرگـــــردان میکنند تــورا، مــــرا

در سرزمینی پر از ابهام و وهم ... !


گلبرگ
۲۲ دی ۹۲ ، ۱۲:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

به نام او که مرا افرید از عدم و خودم دلیلش را نمیدانم و باید فعلا این بار ابهام را به دوش بکشم و تنهای تنها تا مقصد هستی برانم!


بعد از کنکور، باید شروع کنم زندگی یاد بگیرم!


یعنی این 18 سال زندگیم باد فنا بود و من هیچی بلد نیستم الآن!


18 ساله که تحت تاثیر جوهای فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و درسی و ... هستم و تصمیماتم بر همین اساس بوده!


حیف واقعا حیف!


باید تغییر کنم .... یاد بگیرم ..... زندگی کنم!


نمیدونم درسته یا نه ولی فعلا از جهت گیری های مذهبی به شدت دور شدم ==> خودم خواستم!


ذهن من هیچی نداره تو خودش، تمیزه تمیزه.


با دیدن و شنیدن یا حتی خوندن یه متن قبولش میکنم و برام میشه دغدغه ی ذهنی!


باید خالی شم از پر!


و ریاضی هم خیلی به عقلم کمک میکنه تا به جایی برسم که "دل=عقل" بشه ...


البته این حرف هم خودش یک نوع جوگیری و جهت گیربیه!


چه قدر از خودم بدم میاد ...


چه قدر بی خاصیتم ...


باید تغییر کنم، اینطوری نمیشه!


گلبرگ
۱۴ دی ۹۲ ، ۱۹:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

یه استادی دارم ، استاد عباسیان!

فیزیک درس میده و به قول خودش اگه صد بار هم متولد بشه باز همین شغل رو انتخاب میکنه!


آخر جزوه حرکتش یه حرفی زده، از اون حرفا که مال هر کسی نیست!


باید کتاب را بست، باید بلند شد

در امتداد وقت قدم زد .....    ابهام را شنید ...... باید دوید تا ته بودن .....    باید به منتهای درخت و خدا رسید ...

باید نشست، نزدیک انبساط     

                                                         جایی میان بی خردی و کشف.



قصدم از نوشتن این متن توصیف استادم نیست ...

آدم باید خودش استاد بشه، باید از هر لحاظ استاد باشه تا مستحق لقب استاد بشه ....


ولی این حرف ، این حرف واقعا یه چیز دیگه میگه!

باید کتاب را بست .... باید کتاب را بست ....

باید نشست، نزدیک انبساط ==> جایی میان بی خردی و کشف!


واقعا این مدرسه ها شده جایی برای اخذ نمره به التماس! من که فقط به امید قبولی امتحانامو میدم!

واقعا دارم از همه زده میشم .... از اون کسی که مدرسه هامونو محرم سازی کرده، از کسی که مارو از هدف درس خوندنمون دور کرده!

تا حالا ان قدر حس تنهایی نکرده بودم !


اینم نوشته با دست خط خودشون!


باید کتاب را بست


اینم خودشون!

خخخخخ


استاد

گلبرگ
۰۹ دی ۹۲ ، ۲۱:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

اقای سلامی ازتون ممنونم که حس رقابتی رو در من به وجود اوردین حسی که ۴ سال ب ود جاشو داده بود به حسادت! کاش معلمای مدرسه ماهم اینو میفهمیدن .....

گلبرگ
۰۱ دی ۹۲ ، ۰۹:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


چه قدر خوبه یه بابا داشته باشی که وقتی میاد خونه با وجود تمام خستگیش بازهم مهربون باشه


چه قدر خوبه یه بابا داشته باشی که بهت اندیشیدن رو یاد بده نه اندیشه رو!


چه قدر خوبه بابات بشه معلم زندگیت


چه قدر خوبه وقتی بابات نیست دلتنگش میشی ...


چه قدر خوبه یه مامان داشته باشی صبور


چه قدر خوبه یه مامان داشته باشی که از وقتی نطفه ت تو رحمش بسته میشه به فکر تربیتت باشه


و از همه مهم تر! چه قدر خوبه یه مامان داشته باشی چادری!


وقتی باهاش میری بیرون احساس امنیت کنی


با خیلی از مامانا رفتم بیرون اما هیچ کدومشون امنیتی رو که باید، به وجود نمیتونن بیارن!


خیلیاشون ارایش میکنن، خیلیاشون اصلا به فکر بچه شون نیستن ...


(حجاب مادر روی بچه خیلی تاثیر میذاره، اینو از خودم میگم!)


چه قدر خوبه یه مادر با نهایت عشق یه پدر با نهایت عشق!


وقتی پدر به مادر احترام بذاره و مادر هم به پدر، بچه هم نا خودآگاه عاشق مادر و پدر میشه!


بابایی دلم واسه ت به اندازه 7 تا تنگ شده!


من دیگه خسته شدم آخه ...


با خودم قهرم اصن!


* رفتم پیش خاله م امروز!

*خدایا مراقبش باش!!!


ناراحت

گلبرگ
۱۴ آذر ۹۲ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

من دلم بارون میخواد :(

بوی تازگی میخواد

بوی عشقشو میخواد!


باران


مامانم رفته پیش خاله م

دقیقا نمیدونم چه دعایی باید بکنم!

شاید هم باید این طور تعبیر بشه که: خداوند دوستت دارد از این رو که مکافاتت میکند!

خدایا خودت مراقبش باش!

مراقب بابامم باش!

هر چی به صلاحشونه ...


خدایا مراقب منم باش

دستمو سفت سف بگیر

من از اون بچه شولوغامااا

یهو محکم نگیری میرم جلو ماشینا خودمو داغون میکنم!


این روزا تنها یقین من شده :

.... صفر مطلق بر صفر نسبی میشود صفر ...

 ... صفر نسبی بر صفر مطلق تعریف نشده ست کلا ...






گلبرگ
۱۴ آذر ۹۲ ، ۰۰:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعد از مدت ها سلام به وبلاگ خاک گرفته ام و سلام به همه

علی الخصوص به بهاره و خانوم بی تی و زینب خانوم گل( همه تون گلینااا)! خخخخخ

بچه ها برا همه تون آرزوی موفقیت دارم! :)


این پست رو مینویسم برای کنکوری ها و کسانی که مشغله زیاد و فرصت کم دارند! ( میبخشید آقای قلم چی یکم ازتون تقلیلیدم!)


اولش سخته واقعا این که بشینی یه جا و سعی کنی درساتو با دقت بخونی!

ولی احساس میکنم اگه بیکار بشینم رو به چُخ میرم! ( چخ یه مرحله بعد فناست!)

آدم وقتی تو زندگیش بدون پیشرفت و تلاش میمونه یه جا همه بیماری ها میان سراغش!

سردرد، کمر درد، چش درد، گوش درد ....

بلــــه!

تلاش شادی میاره، پیشرفت واقعی شادی میاره، حتی شکست خوردن نه تو قلم چی بلکه جاهای دیگه زندگی هم باعث پویایی انسان میشه ....


امسال رو با همه سختیاش حتی اگه به جایی هم نرسم دوس دارم ...

شادی رو بهم برگردوند و فهموند که باید همیشه شاد باشم و بخندم و بخندونم و دوست داشته باشم و دوست داشته بشم و ..... زندگی کنم!


همه لحظه ها  تون پراز تکاپو و آرامش و لذت!

در پناه خالق هستی


پدر


چیه بی تی ؟؟

الآن حتما میگی این چه عکسیه این دختره از آلبومش انتخاب کرده بذاره اینجا ؟؟

اصن دلم خواست عسکه بابامو بذارم این جا

خخخخخخ

گلبرگ
۰۶ آذر ۹۲ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

پیامبر(اللهم صلی علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم) میگوید:اگر نمی ترسیدم که مردم دربارۀ تو آنچه بگویند که دربارۀحضرت عیسی بن مریم گفتند (اشاره به فرزند خدا دانستن عیسی)، آنقدر فضیلت تو را می گفتم که هر جا عبور نمایی، مردم خاک قدمت را بر دیده بگذارند.


 خود حضرت میگوید: من خود یکی از بندگان ضعیف خدا هستم، می خورم، می آشامم، می خوابم، توالد و تناسل دارم و اینها از صفت مخلوق است و شما باید از گمان خود دست بردارید والاّ شما را تأدیب می کنم.


ما که کلا چیزی نیستیم خدا کنه حداقل ارزش کسایی رو که انسان بودن رو پیاده کردن بدونیم ...


خدایا تو که هستی که همه عالم به سوی توست ؟


+ داشتم درباره علی اللهی میخوندم که این جملات رو دیدم و این یادم افتاد!


گلبرگ
۱۵ آبان ۹۲ ، ۱۹:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب بود گفتک خا دیگه بریدم خداااااااااااااااا دیگه نمیتونم تحمل کنم ...

رفتم بغل مامانمو کلی گریه کردم ....

مثل اینکه خدا باهام حرف زد ....


نگاهشان میکنم ... به یادت می افتم ...

میگوید : از کجا امده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟

فکر میکنم : از کجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟

مینشینم ... کتاب هایم ر میبندم ... ابهام را با تمام وجود میشنوم ...

ازش میخواهم که نور باشم ... میگوید تو هنوز گیر کرده ای در ابهامی که اسمش را گذاشتی "ابهام"

درست میگوید! می اندیشم به از تا ابد و اسمش را میگذارم ابهام! اما میخواهم از مرز این ابهام بگذرم و اسم این وبلاگ را تحقق بخشم : "توانایی بی نهایت!"

شروع میکنم از لبخند ساده ای که نوشدارو یی ست برای من و بنده هایش

از محبت به معلم و استاد و پدر و مادرو دوستانم و ... وسط ها جواب محبت هایشان را نمیگیرم و ناامید میشوم ... یادم میرود که میخواهم مرز بی خردی را از بین برم دوباره از اول ...

میگویم من اماده ام .. هیچ نمیگوید فریاد میزنم مــــن امـــــاده ام ...

چندی میگذرد .... میگویم آخر من اماده ام ....

میزند و مشکلی پیش می آید ...

روزی که مشکل حل میشود با صدای بلند میگویم : الحمدلله

در گوشم می گوید : دیدی آماده نییستی ؟ میبینم که چه قدر از راه را نرفته ام

شکرش میکنم و به راه ادامه میدهم .... اما سرعتم کم میشود ... سرعتم از انبساط دنیا کم میشود .....

دوباره یادش می افتم و خودش را در اغوش مهربانش جای میدهم ...

چشمانم را میبندم و گاهی اشک می اید و گاهی بدون اشک خوابم میبرد ...

چه قدر شیرین است لالایی گفتنت ... بهترین من، خدای من!

 


+ به اندازه انبساط جهان شرمندتم خدای خیلی مهربونم!


خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست     به امید در کویش پروبالی بزنم 


پرواز


خانوم بی تی ....

یک بار دیگه به این البوم من خرده بگیری من میدانم با تو!

بلـــــه این طوریاست!


گلبرگ
۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۳:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

بی هیچ مقدمه ... بی هیچ حرفی ... ناچار از درد ... دردی که فقط با خ.دش درد میاره ...

دردی که ترس از بیهودگی عمرم رو بهم گوشزد میکنه ...

خدایا شرمندتم!

دیشب تو بحبوحه ی  عروسی دختر عموم تو تهران به عموم گفتم عمو خیلی دلم میخواست باهاتون حرف بزنم گفت خب باشه من میشینم اینجا تو حرف بزن نشستیم بیرون گفتم سوالام یادم نمیان شما یه چیزی بگین. گفت : هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند ...

خدایا شرمندتم! 

چه قدر دلم میخواست نور باشم و روشن کنم برای بنده هات راه رو ...

اما حالا میبینم نور که هیچ حتی از نور هم دور هستم ... مثل اینکه گاهی خوم میخوام یا میخواد که از نور دور باشم تا ....

منی که با خوندن دو رکعت نمازی که وسط عروسی میخونم و سرخوش از اینکه بندگی کردم و شنیدن اون حرف از عموم .... میفهمم خیلی کوچیکم! کوچیکم ...

بی هیچ حرفی با این همه شرمندگی خدایا شرمندتم!

همین که ت. از دلم آگاهی کافیه برام!







گلبرگ
۲۶ مهر ۹۲ ، ۱۹:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر